نقل کرده اند ...
در نزدیکی یحیی معاذ رازی شمعی نهاده بودند
ناگه بادی امد و شمع را خاموش کرد....
یحیی در حال گریستن را اغاز کرد...
گفتند: چرا می گریی؟هم اکنون از نو شمع را روشن می کنیم...
گفت: از این نمی گریم از این می گریم که
شمع های ایمان و چراغ های توحید در سینه های ما افروخته اند.
میترسم که او از در بی نیازی وارد شود و همه ی این شمع های ایمان و چراغ های
توحید را به خاموشی کشاند
....
نظرات شما عزیزان: